جوان آنلاین: «پدرم حالا به عاقبت بخیری رسید و مرگ سرخ به سراغ او آمد. دلتنگی دارد، فراق هست، اما این شهادت ما را تسلی میدهد. او حالا در کنار حاج قاسم است. انشاءالله امسال در سالروز شهادت حاج قاسم خادمی زائران را خواهم کرد و به پدر خواهم گفت راهت همیشه ادامه دارد.» اینها بخشی از صحبتهای فائزه سلیمانی محمدی، فرزند شهید صالح سلیمانی محمدی از شهدای حادثه تروریستی گلزار کرمان است. روز ۱۳ دی ۱۴۰۲ تلخترین روز کرمان بود؛ روز تلخی که شاید هرگز از حافظه مردم ایران بیرون نرود. همان روزی که بسیاری بیگناه در اوج مظلومیت در خون خود غلتیدند و شهادت عاقبتشان شد. در ادامه این نوشتار با خانواده شهیدان صالح سلیمانی محمدی و زهرا شادکام همراه میشویم تا روایتهایشان را از سبک زندگی و خلقیات شهدایشان بشنویم.
همسر شهید صالح سلیمانی محمدی
سالها پیش خواهر شهید بودن را تجربه میکند و بعد از ۱۳ دی ۱۴۰۲ به افتخار همسر شهید بودن هم میرسد. زهرا سلیمانی محمدی میگوید: «من و سید صالح هم محلی بودیم و در یک روستا زندگی میکردیم. برادر من از شهدای دوران دفاع مقدس است، شهید مصیب سلیمانی محمدی. برای همین مردم احترام زیادی برای پدرم قائل بودند و همیشه رفت و آمد زیادی به خانه ما بود. آقا صالح هم همینطور. صالح انسانی مذهبی بود. او هم کار میکرد و کمک خرج خانوادهاش بود و هم درس میخواند. زمانی که به خواستگاری من آمد ۲۱ سال داشتم و او ۲۴ سال. آن زمان در یک شرکت موتورسازی کار میکرد. بعد از صحبتهای ابتدایی من و صالح سال ۱۳۸۳ عقد و زندگی سادهای را در کرمان شروع کردیم. ثمره زندگیام با او سه فرزند است؛ دو پسر و یک دختر. صالح خیلی حواسش به حق الناس بود و این موضوع برایش بسیار اهمیت داشت. دل کسی را نمیشکست و آزارش به کسی نمیرسید.
خیلی مهربان بود. کمک به محرومان، نیازمندان و ایتام یکی از برجستهترین ویژگیهای همسرم بود. او ارتباط خوب و صمیمانهای با خانواده من و خانواده خودش داشت.»
توصیه حجاب
او میگوید: «همیشه به دخترهای فامیل توصیه میکرد حجاب اسلامی و شرعی تان را رعایت کنید. بسیار جوانان را به نماز توصیه میکرد. مدتی هم در یک شرکت ماشینسازی نگهبان بود. حقوق ناچیزی داشت با این حال خیلی حواسش به رزق حلال و نانی که سر سفره خانوادهاش میآورد، بود. او ارادت زیادی به اهل بیت (ع) داشت و در مراسمها و مناسبتها شرکت میکرد.»
دلتنگ حاج قاسم!
همسر شهید در ادامه از حادثه روز ۱۳ دی ماه ۱۴۰۲ میگوید: «آن روز با هم به زیارت شهدای گلزار رفتیم. پدر همسرم و مادرم هم کنار ما بودند و ما همگی راهی گلزار شهدای کرمان شدیم. همه مردم آمده بودند. فضای خیلی خوب و معنوی در گلزار حاکم بود. حس خوبی داشتیم.
صالح در مسیر گلزار دائم از خوبیها و نیکیهای حاج قاسم تعریف میکرد. دلتنگ او شده بود. مدام میگفت مثل حاج قاسم کم داریم. او مرد خوبی بود! خوشا به حال حاج قاسم که شهادت نصیبش شد و حالا شما نگاه کنید خداوند چه عظمتی به او داده است. مردم را ببینید که چقدر او را دوست دارند. زائران حاج قاسم از همه جا آمدند. عشق حاج قاسم منصب و مقام و... نمیشناسد.
اگر بخواهند من را هم برای دفاع از حرم ببرند، استقبال میکنم و میروم که شهادت نصیب من هم بشود. قسمتش این شد که شهادت به دنبال او تا خیابانهای کرمان بیاید. او شهید شد و دلتنگیهایش با شهادت به پایان رسید. همیشه به حال شهدا غبطه میخورد.
کمی بعد از زیارت شهدا از گلزار برگشتیم، در مسیر برگشت به دلیل ازدحام و شلوغی از هم جدا افتادیم. من با همسرم تماس گرفتم و از او پرسیدم شما کجا هستید؟! او به من گفت نزدیک پل نشستهام.
قرار بر این شد من به سمت او بروم تا با هم به خانه برگردیم. در این فاصله او با دخترم تماس گرفته و به او گفته بود اگر تمایل دارد خودش را به ما برساند و با ما به خانه برگردد که گویا در همان لحظه انفجار اتفاق میافتد و تماسشان قطع میشود. من که صدای انفجار را شنیدم به سمت او دویدم. در مسیر، شهدا و پیکرهای غرق به خونشان را دیدم، اما نتوانستم همسرم را در میانشان پیدا کنم.»
شهید مصیب سلیمانی محمدی
وقتی سر مزار برادرم شهید مصیب سلیمانی محمدی میرفتیم به او میگفت خوش به حالت مصیب! خوشا به حالت که آسمانی شدی. ارادت زیادی به شهدا داشت.
گاهی اوقات برای اینکه پدرم را همراهی کند، با او به روستای قنات ملک میرفت. ارادت زیادی به حاج قاسم داشت و به همین بهانه به روستایشان سر میزد. هر هفته شبهای جمعه به گلزار شهدای کرمان میرفت تا در مراسم به وقت حاج قاسم (یک و بیست دقیقه) شرکت کند. میگفت تا زندهام هر هفته به گلزار میروم.
همان شب که شهید شد نگهبان بود و باید خودش را به شیفتش میرساند که شهید شد. همسرم زمان شهادت ۴۴ سال داشت. او را در روستای فاریاب دفن کردیم.
دختر شهید صالح سلیمانی محمدی
فائزه سلیمانی محمدی ۱۷ سال دارد. فائزه آن روز در گلزار شهدای کرمان به زائران حاج قاسم خدمت رسانی میکرد. او با دل و جان میزبان زائرانی بود که برای گرامیداشت سالروز شهادت سردار سلیمانی از همه ایران آمده بودند. روایت فائزه از آن روز و شهادت پدر شنیدنی است. او میگوید: «هر سال برای خادمی به گلزار شهدا میروم. این کار حس خیلی خوبی به من میدهد. خدمت به زائران حاج قاسم افتخاری برای ماست. میدانیم که حاج قاسم ما را نظارت میکند و به ما توجه دارد. نمیدانم آن روز شاید زائری برای تشکر از خدمتم خدا بیامرزد پدرت را گفت یا برای او عاقبت بخیری خواست که پدر به شهادت رسید. روز ۱۳ دی ۱۴۰۲ من از ساعت هفت صبح در گلزار شهدا بودم. حال عمومی خودم خوب نبود، اما دوست داشتم کنار دوستان خادمم باشم و هر کاری از دستم بر میآید انجام دهم. داخل موکب بودم که پدرم تماس گرفت. به او گفتم بابا من با گوشی مادر که تماس میگیرم خاموش است، اگر پیش شما آمدند یا با او صحبت کردید به من اطلاع بدهید.
گفت باشد دخترم!
ساعت ۲ و ۴۰ دقیقه بود که پدر مجدداً با من تماس گرفت و گفت دخترم مادر زنگ زده، ما داریم میرویم. شما میآیید. گفتم نه من ساعت ۱۱ شب کارم در موکب تمام میشود. بعد او گفت مراقب خودت باش. همین طور که داشتیم صحبت میکردیم صدای انفجار اول آمد و دیگر من صدای پدرم را نشنیدم. هر چه صدا کردم او جواب نداد. همین مرا نگران کرد و به سمت محل انفجار حرکت کردم و بعد هم که انفجار دوم اتفاق افتاد.
در مسیر شهدا را دیدم. همه پیکرهای غرق به خون و... متأسفانه نتوانستم پدر را که در کنار جدول افتاده بود، ببینم و همین طور میگشتم. همین که او را نمیدیدم خیلی امیدوار میشدم. بعد به سمت انفجار دوم حرکت کردم. پدرم آنجا هم نبود.»
لحظهای که دنیا روی سرم خراب شد
دختر شهید در ادامه میافزاید: «سراسیمه خودم را به بیمارستان رساندم. شهدا را میآوردند و من منتظر شدم که اسم پدر را در میان نام مجروحان ببینم که خبری نشد. آنقدر حالم بد شد که از هوش رفتم و زمانی که روی تخت بیمارستان به هوش آمدم و تصویر پدرم را از شبکه خبر دیدم متوجه شهادت او شدم. بعد هم رفتم پزشک قانونی مشخصات پدر را دادم و آنجا پیکر ایشان را دیدم و دنیا روی سرم خراب و باز حالم بد شد. وقتی چشمم به پیکر پدر افتاد به او گفتم: «بابا قربانت بروم، مگر نگفتی بیا برویم خانه. من آمدم که برویم! بابا چرا اینجا خوابیدهای قربانت بروم. من بعد تو تنها میشوم. من بدون تو چه کنم! من کسی را ندارم. من با او خیلی صمیمی بودم. همه جا همراهم بود و حالا تنها شدم. خیلی با هم رفیق بودیم. بابا خیلی به ایتام توجه داشت. ایتام با شهادتش یتیم شدند.»
حجاب فاطمی
دختر شهید به خلقیات پدر اشاره میکند و میگوید: «پدرم خیلی به حجاب فاطمی تأکید داشت. میگفت چادر فاطمه زهرا (س) حرمت دارد. عزت و ذلت دست خداست. کمک به ایتام و محرومان در برنامه همیشگی پدر بود. او حتی حواسش به افراد بیبضاعت خیابان هم بود. گاهی که خرید میکرد چند قلم جنس بیشتر بر میداشت وقتی در راه کسی را میدید که نیازمند است آن وسایل را به آنها میداد. وقتی پدرم شهید شد دختر همسایه ما میگفت من برای بار دوم یتیم شدم. پدرم هر وقت برای خانه خرید میکرد برای آنها که در همسایگی ما بودند و یتیم هم بودند خرید میکرد.
خیلی اخلاق خوبی داشت. میهماندوست و خوشرو بود. هنوز هم خندهها و صدای خندههایش جلوی چشمانم است. همیشه با دیگران شوخی میکرد و با اخلاص بود.»
راهش ادامه دارد
فائزه سلیمانی در پایان میگوید: «پدرم حالا به عاقبت بخیری رسید و مرگ سرخ سراغ او آمد. دلتنگی دارد، فراق هست، اما این شهادت ما را تسلی میدهد و او حالا کنار حاج قاسم است. انشاءالله امسال در سالروز شهادت حاج قاسم خادمی زائران را خواهم کرد و به پدر خواهم گفت که راهت همیشه ادامه دارد.»
پدر شهیده زهرا شادکام او مرد خانهام بود
شهیده زهرا شادکام ۲۱ سال بیشتر نداشت، اما برای پدرش همچون یک خواهر بزرگ بود؛ یک یار و پشتوانه. حمید شادکام پدرانههایش را اینگونه آغاز میکند و میگوید: «من متولد سال ۱۳۵۳ هستم. سه دختر دارم و سه پسر. زهرا اولین فرزند من بود که در سن ۲۱ سالگی در گلزار شهدای کرمان
به شهادت رسید.
اگر بخواهم او را برای شما و مخاطبانتان معرفی کنم، باید تنها یک جمله بگویم: «او مرد خانه من بود. زهرا همه امور خانه را مدیریت میکرد. از درس و مشقهای بچهها گرفته تا کارهای خانه، امورات خانواده و همه و همه با درایت او حل و فصل میشد. نمیدانستم درسهای بچهها کی تمام میشود و چه کسی آنها را به مدرسهشان میرساند. خیلی خوب، مهربان و دلسوز بود. هوای همه را داشت.
دو، سه روز قبل از شهادتش رفته بود پیش مادربزرگش. او را به حمام برده و بعد کارهای خانهاش را انجام داده بود. بعد هم گوشواره طلایش را به گوش مادربزرگش انداخته و به او هدیه داده بود. دخترم دست و دلباز بود. خیلی راحت از هر آنچه داشت میگذشت.
اهل نماز و روزه بود و پای ثابت شرکت در مراسمها و مناسبتها. مسجد محله ما مسجد حضرت علی اصغر (ع) بود. یکی از خصوصیات دخترم دوری از غیبت بود. اصلاً پشت سر کسی صحبت نمیکرد. دختر با گذشتی بود. همیشه خنده روی لبانش بود. با برادرهایش مهربان بود. بسیار با وقار بود. تنها با سواد خانواده بود. وقتی محل کار بودم و نمیتوانستم برای غذا خوردن به خانه بیایم، ظرف ناهار را برمیداشت و تا سر زمین میآمد.
هر سال با من و مادرش برای پسته چینی میآمد و در تأمین هزینههای خانه کمکمان میکرد. حتی در سفر مشهد از دسترنج خود و حقوقی که از کارگری دریافت کرد، برای من و مادر و برادر و خواهرهایش سوغاتی گرفته بود. زهرا قبل از حضورش در گلزار همه سوغاتیهایش را که از مشهد برای ما تهیه کرده بود به واسطه یکی از رفقایش به دست ما به راین رساند.»
مشهدی، چون گلزار شهدا
پدر از آخرین دیدارش میگوید: «زهرا قبل از شرکت در چهارمین سالروز شهادت حاج قاسم همراه بچههای فامیل و دختر عموهایش به مشهد رفت. آخرین مرتبهای که با او وداع کردیم زمانی بود که زهرا را برای زیارت امام رضا (ع) بدرقه میکردیم. او بعد از بازگشت از مشهد به منزل خالهاش در کرمان رفت و از همانجا همراهشان به گلزار شهدا رفت. کسی چه میدانست مشهدش گلزار شهدای حاج قاسم میشود. نمیدانم در آن سفر آخر و زیارت امام رضا (ع) زهرا با خدای خودش چه عهد و پیمانی بست که شهادت نصیبش شد.»
مسجد علی اصغر (ع)
در ادامه پدر شهید به روایت خاله شهید از زهرا هم اشاره میکند: «خالهاش میگفت گاهی زهرا از من میخواست در جلسات قرآن که میروم از خانمها برای مسجد علی اصغر (ع) پول جمع کنم. خودش هم وقتی به تهران میآمد همراه من در جلسات قرآن شرکت میکرد. وقتی او را میدیدم که قرآن و زیارت عاشورا میخواند، به او افتخار میکردم. زهرا خیلی معتقد و مومن بود.»
تقدیرش بود
پدر شهید در ادامه میگوید: «او همراه دختردایی، دختر برادرم و پسر برادرم میلاد شادکام به گلزار شهدا رفتند که شهید شدند. وقتی دو انفجار تروریستی انجام شد، خواهرم با من تماس گرفت و گفت در گلزار بمبگذاری شده است و بچهها شهید و مجروح شدهاند.
تنها یک جمله به خواهرم گفتم. به او گفتم خدا خودش داده و خودش هم با شهادت برده است. این خواست خدا بوده. مادرش هم کنار من بود و همین حرفها را زد.
شهادت او که ستون خانهام بود، برای من سخت است و همین عنوان شهادت و نحوه رفتنش است که به ما آرامش میدهد. من میدانم که او ارادت زیادی به شهدا داشت.
دخترعمویش مهدیه میگفت در گلزار شهدا همراه هم بودیم. هر جا میدید عکس شهدا بر زمین افتاده است آنها را بر میداشت و میبوسید و با خود حمل میکرد تا زیر پا نماند و به آنها بیحرمتی نشود.»
مرهون شهدای جبهه مقاومت
پدر شهید در پایان میگوید: «در هر مراسمی که مربوط به شهدا بود شرکت میکرد و با جان و دل هم برای این مراسمها و مناسبتها وقت میگذاشت. از شهدا غافل نبود. ما در راین زندگی میکنیم و از کرمان فاصله داریم، اما او برای زیارت گلزار شهدا خودش را به خانه خالهاش در کرمان میرساند و همراه با دخترخالهاش به زیارت شهدا میرفت. حاج قاسم را دوست داشت و به اینکه همشهری و هم ولایتی اوست، افتخار میکرد. میگفت اگر حاج قاسم و مدافعان حرم نبودند، ما هم نبودیم. خودش را مرهون شهدای جبهه مقاومت و سردار سلیمانی میدانست. بعد از برگزاری مراسم تشییع شهدا پیکر خونین دخترم را در گلزار شهدای راین دفن کردم.»
روایت جانباز مهدیه شادکام از حمله تروریستی
یکی از شاهدان عینی آن حادثه مهدیه شادکام است؛ خواهر شهید میلاد شادکام. پیش از این در صفحات مقاومت، زندگی شهید میلاد شادکام را روایت کردیم، در این مجال به حادثه انفجار و لحظه شهادت زهرا شادکام از زبان مهدیه میپردازیم.
مهدیه شادکام دختر بزرگ خانواده است که روز ۱۳ دی ماه همراه دو برادرش میلاد و طاها به گلزار شهدا میرود. او بعد از حادثه تروریستی با مادر تماس میگیرد و خبر شهادت میلاد را میدهد.
مهدیه که حالا خود از جانبازان آن حادثه تروریستی است، میگوید: من، میلاد و طاها برادر کوچکترمان به همراه اکرم (سعیده) و زهرا شادکام روانه گلزار شدیم. من، زهرا و سعیده در مسیر خاطرات سفر مشهد هفته گذشته خود را مرور میکردیم و بسیار شاد بودیم. من و زهرا و سعیده با هم از مشهد لباس و شلوار و پالتو خریده بودیم آن هم یک شکل! و آن روز ۱۳دی هم لباسهایمان را پوشیده بودیم. حال و هوای گلزار بسیار دوست داشتنی و آرامشبخش بود. انگار از همه ایران به گلزار آمده بودند. دقیقاً نزدیکهای ظهر بودیم که کنار موکبها رسیدیم.
وقتی سر مزار حاج قاسم رسیدیم میلاد به رسم همیشه سنگ مزار حاج قاسم را بوسید. کمی بعد از زیارت قبور شهدا به سمت پایین گلزار برگشتیم. نزدیکیهای زیرگذر گنبد جبلیه بودیم که آن صدای وحشتناک بلند شد. یادم است بچهها ترسیده بودند، برای میلاد و طاها از یکی از موکبها شربت زعفران گرفتم، خوردند و کمی ترسشان رفع شد و تصمیم گرفتیم به خانه برگردیم. در نتیجه به سوی مسیر اتوبوسها رفتیم و با اتوبوس به کنار تخت دریایی قلی بیگ (محل انفجار دوم) رفتیم. آنجا یادم است ۱۰ دقیقهای منتظر شدیم. من درخواست ماشین اینترنتی داده بودم، اما گویا ترافیک بود و خبری از ماشین نبود. بچهها خسته شده بودند. همانجا کنار چمن ایستاده بودیم که احساس کردم به یکباره زمین لرزید و ما به زمین افتادیم.
وقتی هوشیار شدم دیدم من کنار سعیده افتادهام. سر اکرم روی دست من است و پای زهرا شادکام روی پای من. کمی آن طرفتر میلاد و طاها برادر کوچکم کنار هم افتاده بودند. پیش خودم فکر کردم بیهوش شدهایم، اما صدای یک نظامی را شنیدم که میگفت انفجار، انفجار و من احساس میکردم بمب زیر سر من است!
هرچه سعیده را تکان دادم انگار خواب بود. سرم را بالا گرفتم. تمام بدن و لباسهایش سالم بود، زهرا نیز سالم بود. فقط صدای جیغ زدن طاها آزارم میداد که میگفت مهدیه! میلاد نفس نمیکشد! یعنی مرده؟ و من از حضرت عباس خواستم قوتی به من بدهد که بتوانم برادرم را آرام کنم. به زور او را در آغوش گرفتم. در همین حین نگاهی به اطرافمان انداختم. کاش هیچگاه آن صحنهها را نمیدیدم. دست و پای قطع شده و زن و بچههایی که غرق خون بودند... لحظات سنگین و سختی را گذراندیم. کمی بعد یک نفر لباس شخصی ما را سوار ماشین کرد که به بیمارستان برساند. هرکس بود خدا خیرش بدهد. به بیمارستان که رسیدیم خودم مشخصاتمان را گفتم و بعد هم از حال رفتم. من پیکر شهیدان سعیده و زهرا را که همراه هم بودند دیدم. سعیده و زهرا انگار خواب بودند. آرامش عجیبی بر چهره داشتند.